وقتی حدود دو و نیم دهه پیش به سل مبتلا شده بودم، دریافتم که «نیروی اراده» موروثیام به طرز غریبی بیاثر شده است. در آن روزها، تنها درمان، استراحت در بستر و ورزشهای به دقت درجه بندی شده بود. نمیتوانستیم عزممان را برای بهبود جزم کنیم و افراد «مصمم و سرسخت» مسلول، عموما حالشان بدتر بود و زودتر از پا درمیآمدند. ولی من دریافتم گوش دادن به جسمم اهمیتی حیاتی در درمانم داشت. وقتی توانستم نسبت به جسمم حساس باشم، «بشنوم» که خستهام و به استراحت بیشتری نیاز دارم یا حس کنم جسمم آنقدر قوی شده که بتوانم ورزشها را بیشتر کنم، رو به بهبود رفتم؛ و وقتی دریافتم آگاهی جسمم دچار وقفه شده(حالتی شبیه به آنچه بیماران در روانکاوی تجربه میکنند وقتی میگویند ذهنشان «با آنها» نیست.)، حالم رو به وخامت رفت. این شاید برای کسی که به شدت بیمار است، دیدگاهی زیادی شاعرانه یا «عرفانی» به نظر آید ولی در واقع برای من مسالهی مرگ و زندگی، مقولهای طاقت فرسا و تجربی بود. تا جایی که میتوانم قضاوت کنم باید بگویم که این در مورد سایر بیماران هم صدق میکرد. پفاندرس[فیلسوف آلمانی] میگوید:«اراده گوش کردن است.» که مشخصا همان «گوش دادن» به جسم را در ذهن متبادر میکند.
غزل سفر از عشق به عشق کردم دوش بازدید : 120
جمعه 8 آبان 1399 زمان : 22:39